گفت: فقیرم. گفتند: نیستی. گفت: فقیرم! باور کنید. گفتند نه! نیستی. گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید. و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند. گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم. گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد(صلی الله علیه و آله). گفت: نه! به خدا قسم نه. - هزار دینار؟ - به خدا قسم نه. - ده ها هزار؟ -نه باز دوستت خواهم داشت. - گفتند: چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟ « چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشقِ به ما، در دارایی تو هست؟» - ترجمه آزاد از امالی، ج۷,ص۱۴۷ روایت مردی که خدمت امام صادق(ع) رسید- ❤️تو تنها دارایی ما هستی پر از برکت... عیدتان مبارک, ...ادامه مطلب
دست مادر را گرفت و گفت:«باشه. یه بازی دیگه چی؟» تلفن بازی کردند. مادر مثلاً پشت تلفن گفت که دزدان دریایی او را اسیر کرده اند و دارند می برند... بعد نوبت دخترک شد. گفت که الان توی یک سفینه با «مژاییها» نشسته. مادر اشتباهش را تصحیح کرد: «فضایی». دخترک دوباره گفت: «مژایی» مثلاً درستش کرده بود و بعد ادامه داد: «اینا یه وسیله های عجیب و غریبی دارن که یه عالمه دکمه های گنده داره. یه سیمهایی چسبوندن به بازوم. صورتاشونو پوشوندن و روپوشاشون خش خش میکنه. آدم فقط میتونه کلههاشونو ببینه. آروم میگن؛ اونجا،اونجا، اونجا، اونجا. بعد از ده تا یک میشمرن. به یک که برسن دیگه خوابت میبره حتی اگه تلاش کنی نخوابی!». دخترک سکوت کرد، چون مادر داشت گریه میکرد. گرچه این فقط یک بازی بود و بس. بعد آرام دم گوش مادر زمزمه کرد: «مژاییا نجاتم میدن مامان. اونا کارشونو خوب. بلدن.» مادر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و او را غرق بوسه نکند. پرستارها آمدند و دخترک را خواباندن روی تخت چرخدار تا ببرندش اتاق عمل... پ.ن: خیلی حس خوبی داشت کتاب، توی یکی از شیفت های خلوت بخش پنج، با اون چشم انداز زیباش تموم کردم، با کلی گریه, ...ادامه مطلب
باز هم دربدر شب شدم ای نور سلامباز هم زائرتان نیستم از دور سلامبا زبانی که به ذکرت شده مامور سلامبه سلیمان برسد از طرف مور سلام کاش سمت حرمت باز شود پنجره هاباز از دوریت افتاده به کارم گره ها ننوشته, ...ادامه مطلب